👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 87
حرصی که در صدایش نهفته بود به لبخند فرو خورده ام جان بخشیده و قصد ویرانی نقشههایم را داشت.
- تو لازم نیست نگران خلوت من و زنم باشی، ما تو پذیرایی میخوابیم.
رنگ پوست چاوجوان به سرخی زد و گویا شقایق دیگر روحی در بدن نداشت.
- شب بخیر نامرد.
کاش از قانون مرد بودن چیزی میدانستی و دیگر جرأت نمیکردی من را نامرد خطاب کنی!
لیوان را روی میز گذاشتم و از جایم بلند شدم و رو به چاوجوان پرسیدم: رختخواب داری؟
بدون آن که سر بلند کند جواب داد: بله، توی همون اتاق هست.
چمدان را از کنار در برداشتم و سمت تنها اتاقی که درش باز بود رفتم، از درون کمد دیواری تشک و پتویی دو نفره همراه دو بالشت را روی هم چیدم و قصد خروج از اتاق را داشتم که با شقایق رخ به رخ شدم. پوزخند روی لبانش تمام جانم را سوزاند و شعله به آتش درونم اضافه نمود.
- سعی کن بی فکر بخوابی، فردا یه روز دیگه است.
دست چپش را روی قلبم گذاشت و به داخل اتاق هولم داد.
- آره خب، یه روز دیگه است ولی این رو بدون هر نفسی که پیش اون بکشی قلب من رنگ میگیره، رنگ سیاه!
خدایا بس نیست؟
نکند روز تسویه حساب است که سنگ درون سینه ام کوبش گرفته و باز آرامش او را بر من مُقدم میشمارد؟
به سختی چشم بستم و از کنارش گذشتم و به محض پا گذاشتن در پذیرایی رختخوابها را پهن کردم و با یک حرکت پیراهنم را در آوردم، زیر پتو خزیدم و دست روی پیشانی ام نهادم و سعی کردم از فکر به او رهایی یابم ولی هر چه بیش تر تلاش نمودم کم تر موفق گشتم، آخر هم حکم تقصیر به نور لوستر دادم و چاوجوان را مواخذه کردم.
- اون چلچراغ خاموش کن و بیا بگیر بخواب، دو ساعت دیگه صبحه.
ولی گویا صدایم را نشنیده بود که حرکتی نکرد، عصبی دستم را از روی چشمانم کنار زدم و او را بالا سرم دیدم.
- چرا وایستادی؟ اون لعنتی رو خاموش کن و بیا بخواب.
قبل از آن که دستش را بگیرم بدنش لرز خفیفی داشت که با لمس دستانش چندین برابر شد.
پوف کلافهای کشیدم و بلند شدم و برقها را خاموش نمودم و سپس دستانم را دور تن ظریفش تنیدم و لالایی آرامش بخشی را زیر گوشش خواندم تا آرام گرفت.
بازدید : 384
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 20:57